قوله: یا أیها الذین آمنوا لا تتخذوا الْیهود و النصارى‏ أوْلیاء جلیل و جبار، خداوند بزرگوار، داناى بر کمال، عزیز و ذو الجلال، به نداء کرامت بندگان را میخواند، و از روى لطافت ایشان را مینوازد، و بنعت رأفت و رحمت روى دل ایشان از اغیار با خود میگرداند، و میگوید: بیگانه را بدوست مگیرید، و دشمن را بصحبت خود مپسندید. دوست که گیرید، و یار که گیرید خداى را پسندید، در کار خدا دوست گیرید، و در دین خدا یار پسندید. حقائق ایمان که جویید از موالات اولیاء الله جویید و معادات اعداء دین. مصطفى (ص) گفت: «اوثق عرى الایمان الحب فى الله و البغض فى الله».


و دشمنان دین که معادات ایشان فرض است یکى شیطان است و دیگر نفس اماره، و نفس از شیطان صعب‏تر، که شیطان در مومن طمع ایمان نکند، از وى طمع معصیت دارد، باز نفس وى او را بکفر کشد، و از وى طمع کفر دارد. شیطان بلا حول بگریزد، و نفس نگریزد. یوسف صدیق آن همه بلاها بوى رسید از چاه افکندن، و ببندگى فروختن، و در زندان سالها ماندن، و از آن هیچ بفریاد نیامد، چنان که از نفس اماره آمد، گفت: «إن النفْس لأمارة بالسوء»، و مصطفى (ص) گفت: «اعدى عدوک نفسک التى بین جنبیک».


یا أیها الذین آمنوا منْ یرْتد منْکمْ عنْ دینه درین آیت اشارتى است دانایان را، و بشارتى است مومنانرا. اشارت آنست که این ملت اسلام و دین حنیفى و شرع محمدى اگوشوان و نگهبان خداست، و پیوسته بر جا است، چه زیان دارد این دین را اگر قومى برگردند و مرتد شوند. اگر قومى مرتد شوند رب العزة دیگرانى آرد که آن را بجان و دل باز گیرند، و بناز پرورند، معالم امر و قواعد نهى بایشان محفوظ دارد، و بساط شرع بمکان ایشان مزین دارد، رقم محبت برایشان کشیده که یحبهمْ و یحبونه، بخط الهى صفحه دلشان بنگاشته که کتب فی قلوبهم الْإیمان، چراغ معرفت در سر ایشان افروخته که فهو على‏ نور منْ ربه. الهیت مربى ایشان، و حجر نبوت مهد ایشان، ازل و ابد در وفاى ایشان، میدان لطف مستودع نظر ایشان، بساط هیبت مستقر همت ایشان. همانست که جاى دیگر گفت: «فإنْ یکْفرْ بها هولاء فقدْ وکلْنا بها قوْما لیْسوا بها بکافرین». و مصطفى (ص) گفت: «لا تزال طائفة من امتى على الحق ظاهرین، لا یضرهم من خالفهم حتى یاتى امر الله».


و بشارت آنست که هر که مرتد نیست وى در شمار دوستانست، و اهل محبت و ایمان است. هر که در وهده ردت نیفتاد، او را بشارتست که اسم محبت بر وى افتاد.


یقول الله تعالى: منْ یرْتد منْکمْ عنْ دینه فسوْف یأْتی الله بقوْم یحبهمْ و یحبونه.


نخست محبت خود اثبات کرد و آن گه محبت بندگان، تا بدانى که تا الله بنده را بدوست نگیرد، بنده بدوست نبود.


واسطى گفت: «بطل جهنم بذکر حبه لهم بقوله: یحبهمْ و یحبونه، و أنى تقع الصفات المعلولة من الصفات الازلیة الأبدیة»! ابن عطاء را پرسیدند که محبت چیست؟ گفت: اغصان تغرس فى القلب فتثمر على قدر العقول. درختى است در سویداء دل بنده نشانده، شاخ بر اوج مهر کشیده، میوه‏اى باندازه عقل بیرون داده.


پیر طریقت گفت: «نشان یافت اجابت دوستى رضاست. افزاینده آب دوستى وفاست. مایه گنج دوستى همه نور است. بار درخت دوستى همه سرور است. هر که از دو گیتى جدا ماند، در دوستى معذور است. هر که از دوست جزاء دوست جوید نسپاس است، دوستى دوستى حق است، و دیگر همه وسواس است. یحبهمْ و یحبونه عظیم کارى و شگرف بازارى که آب و خاک را برآمد، که قبله دوستى حق گشت، و نشانه سهام وصل، چون که ننازد رهى! و نزدیکتر منزلى بمولى دوستى است! آن درختى که همه بار سرور آرد دوستى است. آن تربت که ازو همه نرگس انس روید دوستى است. آن ابر که همه نور بارد دوستى است. آن شراب که زهر آن همه شهد است دوستى است آن راه که خاک آن همه مشک و عبیر است دوستى است. رقم دوستى ازلى است، و داغ دوستى ابدى است».


تا دوستى دوست مرا عادت و خوست


از دوست منم همه و از من همه دوست.

بنگر دولت دوستى که تا کجا است! بشنو قصه دوستان که چه زیبا است! میدان دوستى یک دل را فراخ است. ملک فردوس بر درخت دوستى یک شاخ است.


آشامنده شراب دوستى از دیدار بر میعادست. برسد هر که صادق روزى بآنچه مرادست.


بداود وحى آمد که: یا داود هر که مرا بجوید بحق مرا یابد، و آن کس که دیگرى جوید مرا چون یابد. یا داود زمینیان را گوى: روى بصحبت و موانست من آرید، و بذکر من انس گیرید، تا انس دل شما باشم. من طینت دوستان خود از طینت خلیل خود آفریدم، و از طینت موسى کلیم خود و از طینت محمد حبیب خود. یا داود من دل مشتاقان خود را از نور خود آفریدم و بجلال خود پروردم. مرا بندگانى‏اند که من ایشان را دوست دارم، و ایشان مرا دوست دارند: یحبهمْ و یحبونه. ایشان مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم: فاذْکرونی أذْکرْکمْ. ایشان از من خشنود و من از ایشان خشنود: رضی الله عنْهمْ و رضوا عنْه. ایشان در وفاء عهد من و من در وفاء عهد ایشان: أوْفوا بعهْدی أوف بعهْدکمْ. ایشان مشتاق من و من مشتاق ایشان: «الا طال شوق الأبرار الى لقایى، و أنا الى لقائهم لاشد شوقا».


إنما ولیکم الله و رسوله قال ابو سعید الخراز رحمه الله: اذا اراد الله ان یوالى عبدا من عبیده فتح علیه بابا من ذکره، فاذا استلذ الذکر فتح علیه باب القرب، ثم رفعه الى مجلس الانس، ثم اجلسه على کرسى التوحید، ثم رفع عنه الحجب، و أدخله دار الفردانیة، و کشف عنه الجلال و العظمة، فاذا وقع بصره على الجلال و العظمة، بقى بلا هو، فحینئذ صار العبد فانیا، فوقع فى حفظه سبحانه، و برى‏ء من دعاوى نفسه».


بو سعید خراز گفت: چون خداى تعالى خواهد که بنده‏اى برگزیند، و از میان بندگان او را ولى خود گرداند، اول نواختى که بر وى نهد آن باشد که وى را بر ذکر خود دارد، تا از کار خود با کار حق پردازد، و از یاد خود با یاد حق پردازد، و از مهر خود با مهر حق آید. چون با ذکر و مهر حق آرام گرفت، او را بخود نزدیک گرداند. نشان نزدیکى حلاوت طاعت بود، و کراهیت معصیت، و عزلت از خلق، و لذت خلوت.


پس او را در مجلس خلوت بر بساط انس بر کرسى توحید نشاند. آزاد از خلق، و شاد بحق، و بى‏قرار در عشق، حجابها برداشته، و در میدان فردانیت فرو آورده، و مکاشف جلال و عظمت گشته، از خود بیگانه، و با حق یگانه، در خود برسیده، و بمولى رسیده، همى گوید بزبان بیخودى: بر خبر همى رفتم جویان یقین ترس یا نه، و اومید برین مقصود از من نهان، و من کوشنده دین، ناگاه برق تجلى تافت از کمین، از ظن چنان روز بینند، و از دوست چنین بجان. شنو سخن آن پیر طریقت که نیکو گفت: اى مهیمن اکرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب بجلال و متجلى بکرم! قسام پیش از لوح و قلم، نماینده سور هدى پس از هزاران ماتم! بادا که باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم! آزاد شوم از بند وجود و عدم. از دل بیرون کنم این حسرت و ندم. با دوست بر آسایم یک دم. در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.


تا کى سخن اندر صفت و خلقت آدم


تا کى جدل اندر حدث و قدمت عالم!

تا کى تو زنى راه برین پرده و تا کى


بیزار نخواهى شدن از عالم و آدم!